وقتی رهبر انقلاب مسیر قله را نشان داده، دولت باید قطار امید را روی ریل برنامهریزی بیندازد، نه اینکه از نداری و گرسنگی حرف بزند. اما رئیسجمهور با ادبیاتی تلخ و ناامیدانه از «نداریم و نمیشه» دولت و از «گشنه بودن» مردم سخن میگوید. پزشکیان میپرسد: «اونایی که نفت ندارن چطور زندگی میکنن؟» اما کسی نمیپرسد: ما که نفت داریم، چرا اینطور زندگی میکنیم؟
وقتی رئیس دولت، بهجای امیدآفرینی، از «فرض کنید ما نیستیم» حرف میزند، یعنی خودش هم نمیداند دولت بودن یعنی چه؛ و این خطرناکتر از نبودن است. این نه نقد مردم است، نه تحلیل اقتصادی؛ این اعتراف به استیصال در مدیریت است و اعتراف، اگر بیراهحل باشد، فقط دلسردی میسازد. این سخن، بیش از یک هشدار، شمایلِ یک مدیریتِ مأیوس را نشان میدهد؛ مدیریتی که بهجای امیدآفرینی و ارائه راهکار، واقعیتِ فقرِ تصمیمگیری را بازگو میکند. وقتی رئیس دولت پیامِ ناامیدی میفرستد، «اگه فکر کنید از دولت میخواید بگیرید، بشینید تو نوبت، بچههاتون بزرگ میشن و بیسواد بار میان و هیچ کاری نمیشه کرد.»، جامعه دیگر راهنمایی برای برنامهریزی فردا ندارد. نتیجه ملموس است: پیامِ «ما در مسیر قلهایم» از زبان رهبران تصور نمیشود، اما از تریبون اجرایی شنیدنِ اعتراف به ناتوانی، زمینبازی سیاست را جابهجا میکند. این پیام باید پاسخ روشن بگیرد: آیا مدیریت توان تبدیلِ هشدار به راهکار را دارد یا نه؟
بنابراین مردم حق دارند بپرسند:
پس برنامهریزی کجاست؟
مدیریت منابع چه شد؟
و اگر قرار است فقط هشدار بشنویم، چه کسی قرار است راهکار بدهد؟
وقتی مسئولیت از دولت به مردم حواله میشود
پزشکیان میگوید: «فرض کنید ما نیستیم؛ ببینید شهرتان را چگونه میسازید.» اما دولت قرار است ریلگذار باشد، نه تماشاگر. وقتی رئیسجمهور بهجای راهکار، از مردم میخواهد خودشان همهچیز را حل کنند، یعنی دولت از وظیفه هدایت عقبنشینی کرده است. در چنین وضعیتی آموزش، شهرسازی، فرهنگ، تدبیر، برنامهریزی و امید متوقف میشود؛ خانوادهها نمیدانند پسانداز کنند یا سرمایهگذاری؛ معلم و معمار نمیدانند چگونه برنامهریزی بلندمدت کنند. حوالهکردن بار برنامهریزی به مردم یعنی کاهش امید و افزایش مخاطره جامعهای که نمیداند دولت ریل حرکتی را تعیین میکند، نمیداند برای آینده چگونه تصمیم بگیرد.