مورد عجیبی در اندیشه ورزی روشنفکران سکولار وجود دارد که لازم است مورد تحلیل قرار گیرد. این افراد هر گاه بحث دین مطرح می شود، به کسری از ثانیه نرسیده به یاد زمان و مکان می افتند و اهمیت آن در اندیشه ورزی. یورش اعراب را نیز یادآور می شوند که با نظام فکری ای از نوع دیگر، ضربه ای کاری بر بنای فکری ایرانی بود.و سپس ادامه می دهند که در بررسی هر اندیشه باید سه عنصر زمان، مکان و نیاز را از نظر دور نداشت. اندیشه هایی که جنبه ایدئولوژیک و فرازمانی پیدا کردند بسیار خسارت بار شدند.
اما همین که نام مدرنیته را می شنوند، آنچنان از خود بی خود می شوند که دیگر نه مکان می شناسند و نه زمان. پس از کلی فلسفه بافی درباره رابطه اندیشه ورزی و آزادی، با این جمله سخنان خود را به پایان می رسانند که امروز دیگر چاره ای نیست جز آنکه اندیشه های پاره پاره گذشته را با آموزه های عصر مدرن منطبق ساخته و ترکیبی نو دراندازیم.
پرسشی که مطرح می شود آن است که اگر اندیشه های پاره پاره گذشته را باید با آموزه های عصر مدرن، که هم متعلق به گذشته است و هم به مکانی دیگر، منطبق سازیم، تکلیف مکان و زمان و نیاز چه می شود؟ مگر قرار نبود در بررسی هر اندیشه، سه عنصر زمان، مکان و نیاز را از نظر دور نداشته باشیم؟ و مگر اندیشه هایی که جنبه ایدئولوژیک و فرازمانی پیدا کرده اند، بسیار خسارت بار نشده اند؟
قسمت فاجعه بار ماجرا آنجاست که چنین افرادی در باب بایسته های اندیشه ورزی مطلب می نویسند. این چه رسم اندیشه ورزی است که از یک سو از آزادی سخن می گوید، و از سوی دیگر همه راه ها را می بندد و چاره ای برای ما نمی گذارد جز آنکه گذشته را بر گذشته منطبق کنیم؟!
همانگونه که بیان شد، جریان روشنفکری وابسته تا نام دین را می شنود، با بغض از یورش اعراب سخن می گوید. اما همینکه بحث مدرنیته غربی به میان می آید، قلم بر می دارد و چه حیرت نامه هایی که در وصف آن نمی نویسد. گو اینکه تمدن مدرن غربی، نه استعمار داشته، نه غارتی کرده و نه به یورشی دست زده و نه جنگی را آغاز کرده است. نسل کشی بومیان آمریکا و برده داری مردمان آفریقا و استعمار آسیا هم کار موجودات ناشناخته ای بوده که احتمالا از فضا آمده اند.
حالا فرض کنیم همین جریان بخواهد به جای بایسته های اندیشه ورزی، درباره بایسته های سیاست خارجی بنویسد، فکر می کنید نتیجه چه خواهد شد؟
امتداد آن اندیشه ها در سیاست خارجی، چنین نتیجه ای خواهد داد: نباید سیاست خارجی را در زندان ایدئولوژی اسیر کنیم. راهبرد از ایدئولوژی جداست. باید با جهان تعامل کرد. و این یعنی باید با آمریکا مذاکره کرد. درست است بیش از یک دهه مذاکرات ما با آمریکا چیزی جز افزایش فشار و تحریم و نهایتا جنگ در پی نداشته است، اما نباید مایوس شد. احتمالا ایراد از ماست. مذاکره ما یک مذاکره راهبردی نبوده است، بدتر اینکه مسلح هم نبوده است. و احتمالا مصالحه ما به قدر کافی بزرگ هم نبوده است. یعنی امتیازاتی که روی میز گذاشته ایم هم تراز با بمب افکن های b2 و جنگنده های f35 نبوده است. روشن است که چنین مذاکره ای اساسا مذاکره نیست. مذاکره واقعی تازه قرار است شروع شود، هم راهبردی است، هم مسلح است و هم به قدر کافی بزرگ.
این سخنان، امتداد همان بایسته های اندیشه ورزی و به تعبیر دقیق تر، فانتزی های جریان روشنفکری است که در سیاست خارجی متبلور شده است؛ همانگونه که بعد از بیان فصلی مشبع در باب آزاد اندیشی گفته می شود که چاره ای نداریم جز انطباق با عصر مدرن، در سیاست خارجی نیز بعد از دفاعی پرشور از تعامل با جهان، گفته می شود که چاره ای نداریم جز مصالحه با آمریکا، پیشرفت ممکن نیست جز در رابطه با آمریکا، و مشکل آب خوردن ما هم حل نخواهد شد مگر به اراده آمریکا. این همان بی چاره بودن در اندیشه است که به بی چاره بودن در سیاست ورزی انجامیده است. و تداوم این نگاه، همان بن بست محضی است که بیش از یک دهه ایران را عقب نگه داشته است. راهی که بن بست است، با تغییر نامش گشوده نمی شود. باید مسیر را تغییر داد. امری که جمود و ارتجاع روشنفکری وابسته مانع آن شده است.

