وقتی لیبرالیسم برای بقا چهره عوض میکند...
در تاریخ سیاسی نیویورک، ظهور چهرههای اصلاحطلب معمولاً در بزنگاههای بحران رخ داده است؛ از بیل دی بلازیو با شعار عدالت اجتماعی تا امروز ممدانی با وعدهٔ برابری نژادی و اقتصادی. اما تجربه نشان داده است که شهردارانِ اصلاحطلب، بهمحض ورود به ساختار قدرت، در برابر منطق سخت سرمایهداری شهری و شبکهٔ پیچیدهٔ منافع اقتصادی، ناگزیر به عقبنشینی میشوند. نیویورک، شهری است که بیش از هر چیز با املاک، سرمایه و رسانه اداره میشود؛ نه با آرمان و شعار.
با وجود بازتاب گسترده انتخاب زهران ممدانی بهعنوان شهردار جدید نیویورک در رسانههای غربی، واقعیت این رویداد فراتر از هیاهوی خبری پیرامون مسلمان بودن اوست. روایت مسلط رسانهای، کوشیده است از این انتخاب چهرهای نمادین بسازد؛ نمادی از تنوع، مدارای فرهنگی و پیشرفت دموکراسی آمریکایی. با این حال، تأمل دقیقتر در زمینههای اجتماعی و اقتصادیِ این انتخابات نشان میدهد که انتخاب ممدانی نه نتیجه تحولی عمیق در نظام ارزشی و سیاسی ایالات متحده، بلکه حاصل بحرانی ساختاری است که جامعه آمریکا در آن گرفتار آمده است.
آنچه امروز در رسانهها بهعنوان پیروزی یک سیاستمدار مسلمان بازنمایی میشود، در واقع محصول مستقیم نارضایتی گسترده از وضعیت اقتصادی و فروپاشی اعتماد عمومی به ساختار سنتی قدرت در شهر نیویورک است. وعدههای اقتصادی ممدانی، از جمله تثبیت اجارهبها، حملونقل عمومی رایگان، توسعه مسکن مقرونبهصرفه و افزایش مالیات بر ثروتمندان، دقیقاً در نقطهای هدفگذاری شد که بیشترین فشار اجتماعی احساس میشد. در شهری که هزینه زندگی از توان طبقه متوسط فراتر رفته و شکاف طبقاتی به مرز بحران رسیده است، چنین شعارهایی به سرعت تبدیل به زبان مشترک طبقات فرودست و ناراضی میشود. بنابراین، این پیروزی را باید بیش از هر چیز در چارچوب اقتصاد سیاسی نیویورک تحلیل کرد، نه در قالب موفقیت یک اقلیت مذهبی در ساختار قدرت آمریکا.
در واقع، بحران مزمن مسکن در نیویورک طی سالهای اخیر، از یک مسئله شهری به یک معضل ملی بدل شده است. افزایش بیرویه اجاره، مالکیت متمرکز شرکتهای بزرگ بر املاک، و نبود سیاستهای حمایتی مؤثر باعث شده است بخش وسیعی از ساکنان شهر به حاشیه رانده شوند. در چنین شرایطی، وعدهای مانند «فریز اجاره» بیش از آنکه طرحی آرمانگرایانه باشد، پاسخ به یک نیاز فوری اجتماعی است. استقبال گسترده از این شعار، نه نشانه گرایش مردم به سیاستهای چپگرایانه، بلکه بیانگر عمق بحران در نظام سرمایهداری شهری است.
اما در ورای این لایه اقتصادی، بُعد دیگری نیز وجود دارد که کمتر به آن پرداخته میشود: بهرهبرداری رسانهای از هویت مذهبی ممدانی. رسانههای آمریکایی با برجستهسازی مسلمان بودن او، تصویری از جامعهای «باز و فراگیر» ارائه دادهاند که گویی تبعیض و خشونت گرایی در آن پایان یافته است. با این حال، همین رسانهها همزمان با انتشار عکسهای خصوصی خانوادهاش یا مواضعش درباره مسائل جنجالی چون حقوق همجنسگرایان و جنگ غزه، او را در چارچوبی کاملاً کنترلشده بازتعریف میکنند. این دوگانگی رفتاری نشان میدهد که نظام رسانهای غرب در عین نمایش ظاهری از تنوع، همچنان تلاش میکند مرزهای مقبولیت را برای «دیگری» تعیین کند. ممدانی میتواند مسلمان باشد، مشروط بر آنکه مسلمان بودنش تهدیدی برای نظم لیبرال نباشد.
از سوی دیگر، انتخاب او در بستر ملی آمریکا نیز معنا دارد. دونالد ترامپ که سال گذشته با اعتماد به نفس و محبوبیت بالایی وارد دور تازه ریاستجمهوری شد، اکنون با سلسلهای از ناکامیها مواجه است: از دست رفتن بخشی از متحدان سنتی مانند کانادا و هند، ناتوانی در مهار بحرانهای داخلی، و تشدید اعتراضات مدنی با شعار «No King». پیروزی ممدانی در چنین فضایی نهتنها شکست نمادین برای ترامپ، بلکه نشانهای از فرسایش قدرت جناح راست در حوزههای شهری است. این نکته زمانی اهمیت بیشتری مییابد که گزارشهایی از حمایت غیررسمی ترامپ از رقیب دموکرات ممدانی منتشر شد؛ اقدامی که بهخوبی عمق نگرانی کاخ سفید از این تغییر فضای اجتماعی را آشکار میسازد.
تهدید اخیر ترامپ به قطع بودجه فدرال نیویورک در واکنش به این انتخاب نیز پرسش مهمتری را پیش میکشد: تا چه اندازه دموکراسی آمریکایی واقعاً مبتنی بر استقلال رأی و اراده مردم است؟ هنگامی که رئیسجمهور یک کشور، به جای احترام به رأی شهروندان، از ابزار مالی برای فشار سیاسی استفاده میکند، دموکراسی در سطح نماد باقی میماند و به ابزاری در دست قدرت مرکزی تبدیل میشود. در این معنا، رفتار ترامپ نه استثنا، بلکه نمونهای آشکار از پارادوکسی است که در بنیان نظام سیاسی غرب وجود دارد: ادعای آزادی و مشارکت مردمی در کنار کنترل ساختاری و تمرکز قدرت اقتصادی.
با این همه، نباید از یاد برد که ممدانی نیز درون همین ساختار رشد کرده و پایبند به قواعد آن است. او بخشی از جریان سیاسیای است که تلاش میکند از درون نظام، اصلاحاتی سطحی ایجاد کند، بیآنکه به ریشههای نابرابری دست بزند. مواضع دوپهلو در قبال مقاومت فلسطین، حمایت محتاطانه از ارزشهای فرهنگی غربی و تلاش برای نشان دادن چهرهای «میانهرو» از اسلام، همگی مؤید همین وابستگی ساختاری است. به بیان دیگر، ممدانی نه تهدیدی برای نظم موجود، بلکه چهرهای تازه از همان نظم است؛ نظمی که این بار در پوشش تنوع فرهنگی بازتولید میشود.
در جمعبندی میتوان گفت انتخاب ذهران ممدانی، بیش از آنکه نشانه بلوغ دموکراسی آمریکایی باشد، آینهای از بحران درونی آن است. جامعهای که در آن فقر شهری، تبعیض اقتصادی و نابرابری ساختاری به اوج رسیده، ناچار است برای حفظ ظاهر دموکراتیک خود، چهرههایی «متفاوت» اما بیخطر را به صدر بنشاند. در نهایت، اگر وعدههای اقتصادی او نیز همچون بسیاری از سیاستمداران پیشین در گرداب بوروکراسی و وابستگی مالی شهرها به دولت فدرال فرو رود، این انتخاب نه آغازی بر اصلاح، بلکه نشانه دیگری از بنبست دموکراسی غربی خواهد بود.

